کد خبر: 17919 ، سرويس: ستون راست
تاريخ انتشار: 02 مهر 1399 - 14:17
به مناسبت ماه مهر و بازگشایی مدارس
گفتگو با پزشک فوق تخصص جراح قلب استان و بیان خاطرات دوران تحصیل +تصاویر

نوای جنوب:خاطرات دکتر ابراهیم شفیعی فوق تخصص جراح قلب از آغاز روزهای اولیه تحصیل در دبستان خود حکایتی بس شنیدنی است. فردی که بیش از 26 سال در استان بوشهر ماندگار شده تا به مردم خدمت بی من دهد.

نوای جنوب:خاطرات دکتر ابراهیم شفیعی فوق تخصص جراح قلب از آغاز روزهای اولیه تحصیل در دبستان خود حکایتی بس شنیدنی است. فردی که بیش از 26 سال در استان بوشهر ماندگار شده تا به مردم خدمت بی من دهد.

یکی از پزشکان حاذقی که از سال 1373 تاکنون در استان بوشهر مشغول خدمت بی منت به مردم می باشد، دکتر ابراهیم شفیعی است. فردی که به عنوان نفر اول دبیرستان شبانه روزی شیراز پذیرفته و بعدها وارد دانشکده پزشکی شد تا با تخصص جراحی عمومی، در سال 1373 وارد استان بوشهر و شهر برازجان برای طبابت شود. وی سال ها در سمت های مدیریتی دانشگاه علوم پزشکی بوشهر نیز فعال بود و پس از اخذ فوق تخصص در رشته جراحی قلب و انجام مقدمات لازم ، استان بوشهر را دارای یک بیمارستان تخصصی قلب در سال 1386 کرد.

خاطرات دکتر شفیعی از آغاز روزهای اولیه تحصیل در دبستان نیز خود حکایتی بس شنیدنی است.
دکتر ابراهیم شفیعی ، فوق تخصص جراحی قلب
ورود به مدرسه من با یکسال تاخیر در سال ۱۳۴۹ در آبپخش صورت گرفت چون شش سالگی که می بایست به مدرسه می‌رفتم متاسفانه دچار بیماری شدید مالاریا شده بودم به نحوی که مدتها توی بیمارستان اون موقع شیرو خورشید برازجان که ۲۵ تخت هم بیشتر نداشت بستری بودم و به سختی از بیماری جان سالم به در بردم.
مدارس اون موقع تازه شروع به تحول و تغییر از شکل مکتب خانه ای به شکل مدارس کلاسیک  امروزی داشت که البته به صورت استیجاری توی منزل قدیمی و تخریبی یکی از اهالی روستا به نام مرحوم مشهدی فتح الله نخعی که به تازگی منزل جدیدی برای خودش تدارک دیده بود ، راه اندازی کرده بودند . مدرسه ای به سبک منازل قدیم با اتاق های خشت و گلی که  سقفش از تنه و برگ درخت نخل و استبرق ساخته شده بود و‌ دیوارش هم کاه گلی و کف هم خاکی بود . ولی باز هم جای شکرش باقی بود که سایه ای بالای سرمان بود هر چند که ایمنی نداشت و هر لحظه امکان فرو ریختنش بر سرمان و مدفون شدن زیر آوار وجود داشت . از نظر تعداد معلم و مدیر و کارکنان  هم در کل دو نفر انجا را اداره می کردند، یکی مرحوم آقای رهنما و دیگری هم خانم حاجی پور  بودند که نقش مدیر و ناظم و معلم کل کلاس ها  و دفتر دار و خلاصه کل وظایف مدرسه را عهده دار بودند.
برای نظافت مدرسه هم مستخدمی وجود نداشت. وظایف تمیزکاری به عهده خود دانش آموزان بود که حیاط بزرگی هم داشت و در پایان هفته به نوبت گروهی مسئول تمیزکاری کلاس ها و حیاط و همه جا می شدند و با توجه به خاکی بودن به زحمت می شد هفته ای یکبار انجا را تمیز کرد،؛ حتی جارو و وسایل تمیزکاری و محلول شستشو هم اصلا معنای نداشت. با همان برگ درخت نخل و جاروی از خوشه نخل و نهایتا آب خالی که اون هم می بایست یا مشقت فراوان از چاه با سطل کشیدیم.

روز اول مدرسه هم برای ما تحول بزرگی محسوب می شد زیرا استقلال ما از خانواده از همان زمان پایه ریزی می شد چون می بایست به تنهایی آن هم با پای پیاده به مدرسه برویم. منزل ما تا مدرسه فاصله زیادی داشت تقریبا در دو سمت مخالف روستا واقع شده بودند .

دکتر شفیعی در دوران دبستان سال 1355
آن موقع هم نه تنها از ماشین خبری نبود بلکه حتی موتور و دوچرخه هم جای خودش را باز نکرده بود و اصولاً وضع اقتصادی مردم هم ان قدر خوب نبود که بشود از اینگونه وسایل استفاده کرد بنابراین تنها راه، پیاده رفتن بود که با توجه به سن کم سال اولی ها همه بچه های کلاس های مختلف  مدرسه در یک گوشه محله جمع  می شدیم و به صورت گروهی و پیاده راه می افتادیم تا اگر در بین راه کسی دچار مشکل شد، بقیه به کمکش بیایند.
کلاس ها هم به صورت دو شیفته بود . چهار ساعت صبح و دو ساعت عصر برگزار می شد . از هشت صبح تا دوازده ظهر و از دو بعد از ظهر تا چهار عصر . توی این فرصت دو ساعته با توجه به بعد مسافت تا منزل دیگر فرصت مراجعه به منزل برای ناهار هم نبود، ناچارا می بایست همان صبح که از خونه بیرون می‌زدیم  با خودمان ناهار را هم می بردیم و در مدرسه سرو می کردیم .البته ناهار هم که چیز درست حسابی نبود چون ان موقع روستا نه آبی داشت نه از برق و یخچال خبری بود .
اغلب از نان و خرما  و نهایتا از سیب زمینی قرمز شده برای ناهار استفاده می کردیم . چون اون موقع هنوز استفاده از پلاستیک هم برای نگهداری از مواد غذایی رایج نشده بود لذا مواد غذایی را در دستمال پارچه ای می پیچیدیم و بخاطر این که کتاب و دفتر هایمان خیس نشود، توی کیف هم نمی توانستیم بگذاریم و در یک دست‌کیف‌ کتاب ها و دستمال را درهم دست دیگر می گرفتیم و راهی مدرسه می‌شدیم .
توی مدرسه هم که چون جایی برای نگهداری غذا نداشتیم  و توی کلاس هم نمیتوانستیم ببریم ناچارا به شاخه های درخت ابریشم بزرگی که در حیاط مدرسه وجود داشت آویزان می کردیم  تا از هم از آفتاب داغ و هم از گزند مورچه ها  در امان بماند .
متاسفانه مورچه ها هم که گرسنه بودند هر جا غذامون را می گذاشتیم باز به طریقی خودشون را بالای درخت می رساندند و به ناهار ما دستبرد می زدند به نحوی که یکی از کارهای دایمی ما این بود که در وقت استراحت بین کلاس ها  به دستمال غذایی سر می‌زدیم و مورچه ها را می تکاندیم  و دوباره آویزان می کردیم تا شاید برای ناهار چیزی باقی بماند . البته با توجه به اینکه این موضوع به صوری امری مستمر و طبیعی در آمده بود از همان ابتدای صبح در منزل که ناهار را بر می‌داشتیم  سهم مورچه ها را هم به ناهار خودمان اضافه می کردیم تا هر چه هم ببرند باز هم سر ظهر یک مقدار برایمان باقی بماند  در حقیقت با مورچه ها به همزیستی مسالمت آمیز رسیده بودیم و وجود یکدیگر را در کنار هم تحمل می کردیم  .
مشکل اصلی ما گربه ها بودند که وقتی حمله می کردند کل غذا با دستمال را با خود می بردند و دیگه چیزی برای ناهار باقی نمی ماند . اتفاقا همان روز اول گربه دستمال غذایی یکی از دوستان همکلاسی ما را با خود برده بود و  به همین خاطر سهم ناهار باقی مانده از دست مورچه ها را با هم تقسیم کردیم و خوردیم  و این هم یکی از خاطرات روز اول مدرسه بود .
از طرفی اون موقع چون هنوز واکسیناسیون جای خودش را خوب باز نکرده بود و کارت واکسیناسیون هم وجود نداشت بخاطر پیشگیری از شیوع بیماری همان روز آغاز مدرسه از طرف بهداری برازجان به مدارس می آمدند و بخصوص کلاس اولی ها را واکسن می‌زدند که یکی از دلایل ترس از رفتن بچه ها یه مدرسه هم همین بود . ما هم‌ از صبح با ترس و لرز منتظر مامور بهداری بودیم که اتفاقا اون هم برادر معلم ما یعنی آقای رهنما بود که تا ظهر از حضورش خبری نشد و در عصر آقای معلم خبر دادند که ماشین جیپ بهداری موقع گذشتن از توی  رودخانه شور که از روستای دورودگاه می‌گذشت خراب شده و  چون اون موقع وضعیت راه‌های ارتباطی خوب نبود و همه جاده ها خاکی بودند و بر روی رودخانه ها هم پلی وجود نداشت به نحوی که در زمستان که رودخانه ها طغیان می کردند و پر آب می شدند ارتباط به کلی قطع می شد .
گفتند اگر بتوانند جیپ بهداری را تعمیر کنند و خودشان را تا شب به مدرسه برسانند فردا برنامه واکسن زدن انجام می شود که هم خبر خوبی برای اون روز ما  بود و هم ترس برای فردا همچنان  باقی مانده بود . بگذریم از این موضوع که بچه ها خوشحال هم شده بودند و از ترس آمپول زدن فردا دعا می کردند آب رودخانه ماشین را کلا با خودش ببرد و اصلا پای مامور بهداری به مدرسه نرسد. البته هر جوری شده بود بالاخره ماشین را درست کرده بودند و روز بعد برای امر مبارک واکسیناسیون وارد مدرسه شدند .
برنامه واکسن زدن هم جوری بود که اتاق مخصوصی که برای تزریق  وجود نداشت .یک نیمکت بیرون اتاق جلو در کلاس که بچه ها نبینند گذاشته بودند  معلم هم بچه ها را وارد کلاس می کرد و با ترکه چوب دم در کلاس می ایستاد که کسی فرار نکند.  دو نفر از بچه های خوش قد و قامت کلاس پنجمی را می آوردند دست و پای یکی یکی از  بچه ها را می گرفتند و در حال شیون و و گریه و جیغ و داد بچه ها را روی نیمکت بیرون کلاس می خواباندند و در حالی که دست و پا و لنگ و لگد میزد عمل تزریق انجام می‌شد .
چون سرنگ ها هم یکبار مصرف نبود و از جنس فلزی بود بعد از تزریق چند دقیقه ای در دیگ آب جوش می‌گذاشتند تا استریل شود که البته چون اجاق گازی هم وجود نداشت خود دیگ هم روی چاله ای  می جوشید که با اتش برگ نخل می سوخت .
برنامه تزریق واکسن که شروع شد من توی کت ردیف اول نفر وسط نشسته بودم که هر کتی هم سه نفر می نشست . اولین نفر را که با جیغ و داد برای تزریق بیرون بردند حسابی ترس بر داشتم چون نفر بعدی نوبت من بود دچار استرس زیادی شده بودم توی این فاصله تا زمان جوشیدن سرنگ برای تزریق،از فرصت استفاده کردم و رفتم روی نیمکت دوم نشستم . معلم هم البته متوجه شد منتها چون دید حسابی ترسیدم چیزی نگفت . خلاصه کت اول تموم شد باز از فرصت استفاده کردم رفتم کت بعدی  معلم هم خنده اش گرفته بود باز چیزی نگفت. همینجور ادامه دادم تا نفر آخر که دیگه فقط دیوار پشت سرم مانده بود و نیمکت ردیف بعدی وجود نداشت .
آخرین نفر بودم که معلم دستور اجرای حکم را صادر کرد. امد جلو گفت و به شوخی به من گفت آقای دکتر دیگه ردیف پشت سری باقی نمانده با پای خودت و با زبان خوش میری واکسن بزنی یا به زور ترکه و با گرفتن دست و پات باید ببریمت  تزریق کنیم که باز هم امتناع کردم  . چون دید من تسلیم نمی شوم دستور اجرای حکم با گرفتن دست و پا و همچنین نوش جان کردن چند ترکه را هم داد که درد ترکه ها  باعث شد درد تزریق واکسن را هم زیاد احساس نکنم و موقع تزریق زیاد جیغ و داد نکنم .
این کلمه دکتر هم اولین بار اون موقع البته به شوخی به من گفته شد. مدت ها بعد وقتی به عنوان متخصص جراحی عمومی در بیمارستان برازجان مشغول خدمت بودم همین معلم کلاس اولم آقای رهنما را دیدم که بخاطر مشکلات قلبی در بیمارستان بستری شده بود البته یه خاطر کهولت سن در ابتدا مرا نشناخت ولی وقتی خودم را بهش معرفی کردم و خاطره روز اول را براش بازگویی کردم خندید و گفت: آخرش دکتر شدی ؟
لينک خبر:
https://www.navajonob.ir/fa/posts/17919